تو را گویم من ای انسان
چرا غمگین چرا نالان
تو که از جام می مستی
تو که از شب نمیترسی
چرا اینگونه ای انسان
در این شب در کنار پیچک هستی
نشستی هوای گرم نفسهایت
تپش قلب بی پروایت
مرا با خود به اوجی برد
به اوجی که چشم هیچکس به آن نخورد
به اوج دل به اوج قلب به اوج روح
که گوید عشق خود را با غم و اندوه
میان قاصدکهای شهر عشق
میان ساقه های نرگسی مرده
به مانند طلوع عشق اقلیم جدایی در آن غربت
به دور از عشق وطن و عشق تو ای انسان
که گوید عاشقم من
عشقم اما دور از من بود
میمیرم در غربت بی کس و بی هوس تنها
به جای یک هوس صد نفس تنها........
شعر از : افسون

نظرات شما عزیزان: